...
من همیشه گمان می کردم خاموشی بهترین چیز هاست، گمان می کردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دریا بال و پر
خود را بگستراند و تنها بنشیند ...
من از بس چیز های متناقض دیده و حرف های جور به جور شنیده ام و از بس که دید چشمهایم روی سطح اشیاع مختلف سابیده شده - این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز را باور نمی کنم - به ثقل و ثبوت اشیاع، به حقایق روشن همین الان هم شک دارم - نمیدانم اگر انگشتانم را به هون سنگی گوشه حیاطمان بزنم و از او بپرسم: آیا ثابت و محکم هستی در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور کنم یا نه.
آیا من یک موجود مجزا و مشخص هستم.؟ نمی دانم - ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن من ثابق مرده است، تجزیه شده، ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد. باید حکایت خود را نقل کنم ولی نمی دانم باید از کجا شروع کرد - سر تا سر زندگش قصه حکایت است. باید خوشه ی انگور را بفشارم و شیره ی آن را قاشق قاشق در گلوی خشک این سایه ی پیر بریزم.
...
No comments:
Post a Comment